سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ

صبح شد که بابام بیدار شد و رفت سر کار هنوز خواب و بیدار بودم که خبر دادند بابام از رو پله ها افتاده و بیمارستان بردنش. شب که شد با تلفن باهاش حرف زدم گفت: فیش خوابگات با بلیط توی جیب پیرهن سفیدس توی کمد داری میری با خودت ببرشون. فردا که شد رفتم بروجرد قرار بود از طرف بسیج با طرح مهدی یاوران ببرنمون دوره ی سه روزه قم و جمکران. مامانم بهم التماس دعا گفت، گفت: دعا کن برا بابات حالش خوب بشه.

خلاصه رفتیم قم...

نمی دونم خوش شانسی بود یا بد شانسی که روز شهادت امام حسن عسکری (ع) روبروی ضریح حضرت معصومه (س) ایستاده بودم چیزی به زبون نیاوردم همه چیز از ذهنم عبور کرد...

می خواستم بگم خدایا پدرمو شفا بده ولی نمی شد آخه توی گوشم زمزمه می کردند که امروز روز یتیمی امام زمان (عج) می خواستم بگم بابام پیشم بمونه ولی نمی شد با خودم گفتم این رسم شیعه گی نیست که امامم یتیم باشه و من همون روز از خدا بخوام پدرمو برام نگه داره دیگه چیزی نگفتم فقط چون مامانم ازم خواسته بود سریع چون از امام حاضرم خجالت می کشیدم بدون این که از ته دل بگم فقط گفتم خدایا حال بابامو خوب کن!

انگار که همون جا به یتیم شدنم راضی شدم که بعد از دو هفته و یک روز بابام دیگه اونقدر حالش خوب شد که پرواز کرد.گریه‌آور

یا مهدی (عج) من به خاطر شما به یتیم شدنم راضی شدم شما هم لطف کنید به خاطر من از خدا بخواهید که بابای منو بر سر سفره ی پدر بزرگوارتون بنشونه.


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 9:45 عصر توسط ویروس| نظرات ( ) |