به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
پارسال بود که از طرف بسیج قرار شد که ببرن همدان اردوی طرح صالحین (شجره ی طیبه ). من خیلی دوست داشتم برم از اونجایی که مدرسه ی ما خیلی اهل بسیج و فعالیت هاش نبود من ناامید بودم که منو هم با خودشون ببرن خلاصه چون از مدرسه ی ما کسی رو نفرستاده بودن و یه نفر هم انصراف داده بود قرار شد که من هم باهاشون برم. چون بهم دیر اطلاع داده بودند فقط یه جلسه رفتم بسیج اون هم برای این که بهمون بگن چی ببریم با خودمون خلاصه منم قاطی بچه ها شدم و رفتم از اون جایی که بار اولم بود خودم تنها جایی می رفتم اون هم یه استان دیگه برام خیلی سخت ولی در عوض شیرین بود ما همش چهار شب اونجا بودیم که یه شبش خیلی ترسناک و خاطره انگیز بود بچه های دزفول که ما باشیم چون تعدادمون زیاد بود به ما دو چادر داده بودند و مربی همیشه تو چادر ما بود اون شب که قبلش جنگ شادی داشتیم و بچه ها نمایش عبد نبی رو اجرا کرده بودن (بچه های دزفولی می دونن نمایش عبد نبی چیه؟ یه طنز دزفولیه که با زبان محلی خودمونه ) بچه های اون چادر اومده بودن و مربی رو که ما اذیتش کرده بودیم بردن چادر خودشون تا یه شب هم مهمون اونا باشه ما هم که شب اولمون بود خودمون تنها بودیم هنوز داشتیم حرف می زدیم که یکی از مسؤلین اومد و گفت بخوابید گفتیمش خوابمون نمیاد گفت پس چراغ رو ببندید ولی آروم حرف بزنید ما هم چراغو بستیم و داشتیم آروم حرف می زدیم که یه مسؤول دیگه اومد و گفت بگیرید بخوابید با هم حرف نزنید. هنوز نخوابیدیم که یه صدایی اومد (سقف چادر ما سوراخ بود) از اونجایی هم که ما با اهوازیا لج بودیم بچه ها گفتن چون ما نمایش اجرا کردیم اونا اجرا نکردن حرسشون در اومده و یه سنگ پرت کردن تو چادر ما؛ که یه دفعه یکی از بچه ها بلند شد که ببینه چیه چشمت روز بد نبینه یه جونور سیاه زشت بود تقریبا اندازه کف دست هنوز نمی دونم چی بود شبیه سوسک بود ولی اندازش سه چهار برابر سوسک بود ما هم که همه ترسو دادو بیداد اردو گاه گذاشتیم رو سرمون. شانس ما هم اون شب همه تخت خوابیده بودن ما هم رفتیم باهزار درد سر مربی رو از خواب بیدار کردیم اومد اون جونور مزاحمو با بالش پرت کرد بیرون درست روبروی در چادر، ما هم همه از ترس خوابمون نمی گرفت که نکنه دوباره بیاد تو اونوقت چی کار کنیم که یه دفعه یه گربه اومد روبروی در چادرمون مونده بود هی نگاه می کرد دیگه نمی دونستیم چی کار کنیم که اون بیچاره رفت اونطرف تر نشست صدای باد اومد که بین درختا می پیچید و ما همه داشتیم سکته می کردیم فکرشو کنید کیلومتر ها از خونتون دور باشید و وسط یه جنگل پر از درخت شب همه خواب سرباز ها هم که قرار بود مراقب باشن خیلی از ما دور بودن ما هم چادر آخری نزدیک حفاظی بودیم که مثلا حیوونی چیزی اونجا نیاد هوا خیلی سرد بود یکی از بچه ها می گفت که قراره طوفان بیاد و ما رو با خودش ببره یکی می گفت ما مثل اصحاب کهف می شیم با این تفاوت که اون ها با سگشون بودن ولی ما با گربه چون اون روز خیلی کار بد کرده بودیم از قبیل مربی رو ناراحت کرده بودیم موقع اجرای نمایش تو نماز خونه مارش گذاشته بودیم غیبت کرده بودیم و... همه گفتیم که امشب حتما یه عذابی بهمون نازل میشه خواب به چشممون نمی اومد بچه ها می گفتند پاشید وصیت نامه بنویسیم قطره های اشک از چشما مون سرازیر شد که خدا ما غلط کردیم ببخشید دیگه می خواستیم اون نصف شب پاشیم یه زنگ بزنیم به خانواده هامون از شون حلالیت بطلبیم و خدا حافظی کنیم خیلی ترسیده بودیم جرات نداشتیم چراغ رو روشن کنیم چون می اومدن دادو بیداد که بچه های دزفول چراغها رو ببندید نمی دونم چی شد که هممون نشستیم آیه الکرسی و دعا توسل خوندیم بعد یکی از بچه ها با موبایلش زیارت عاشورا گذاشته بود که همه باهاش زمزمه کنیم همین جور که می خوندیم اشکامون سرازیر می شد وقت سجده که شد همه همین جور بدون وضو بدون این که بدونیم قبله کودوم طرفه همین جور رفتیم سجده بعد بلند شدیم تسبیح ها رو گرفتیم دستمون بهمون گفته بودند هر کی (الان عددش یادم نیست ولی زیاد بود)فلان تا تسبیح صلوات بفرسته شب اختتامیه بهش جایزه می دیم ما هم نشستیم اون تسبیح ها رو بین یازده نفرمون تقسیم کردیم و شروع کردیم به صلوات فرستادن همه دور هم نشسته بودیم که بچه ها یکی یکی افتادند رو پای بغلیشون و کم کم خوابیدن ما سه چهار نفر بودیم که بیدار موندیم و ترسیدیم بخوابیم باورمون شده بود که یه اتفاق بد قراره بیفته گفتیم می مونیم بیدار اگه اتفاقی افتاد بچه ها رو بیدار کنیم که ماهم کم کم خوابمون گرفت یعنی همه تسبیح به دست در حالی که داشتیم صلوات می فرستادیم خوابمون گرفت .... صبح که شد مربی اومد بیدارمون کرد که پاشید الان نماز تون قضا میشه بچه های دزفول باید صف اول نماز باشن و از این حرفا وقتی بیدار شدیم دیدیم که همه رو هم رو هم خوابیده بودیم بدون پتو تو اون سرما همه تسبیح به دست یا تسبیح ها رو گم کرده بودیم صبح وقتی چشممون به هم دیگه خورد از رفتار شب پیشمون از خنده ریسه رفتیم. نتیجه اخلاقی: دیگه هیچ وقت گناه نکنیم شاید یه شب عذاب نازل شود خدا رو شکر اون شب فرصت توبه داشتیم و بخشیده شدیم.